آنکه آغوش تنگ داشته باشد. (آنندراج). سخت در آغوش گرفته. (ناظم الاطباء) : نسیم لطف بهار از شمار بیرون است فغان که غنچۀ این باغ تنگ آغوش است. صائب (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
آنکه آغوش تنگ داشته باشد. (آنندراج). سخت در آغوش گرفته. (ناظم الاطباء) : نسیم لطف بهار از شمار بیرون است فغان که غنچۀ این باغ تنگ آغوش است. صائب (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
تنگلوشا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نام کتاب لوشای حکیم رومی است و صنایع و بدایع این کتاب در برابر صنایع و بدایعارتنگ مانی نقاش است، و همچنانکه کتاب مانی را ارتنگ خوانند این کتاب را تنگ نامند. و بعضی گویند علم خانه رومیان است در صورتگری و صنایع و بدایع نقاشی، واین در مقابل نگار خانه چینی باشد. و بعضی گویند نام حکیمی است بابلی. (برهان). رجوع به تنگلوشا شود
تنگلوشا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). نام کتاب لوشای حکیم رومی است و صنایع و بدایع این کتاب در برابر صنایع و بدایعارتنگ مانی نقاش است، و همچنانکه کتاب مانی را ارتنگ خوانند این کتاب را تنگ نامند. و بعضی گویند علم خانه رومیان است در صورتگری و صنایع و بدایع نقاشی، واین در مقابل نگار خانه چینی باشد. و بعضی گویند نام حکیمی است بابلی. (برهان). رجوع به تنگلوشا شود
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
که تن را پوشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنجامه. لباس. پوشاک، خلعتی که شاهان دادندی از جامه هایی که خود آن را از پیش پوشیدندی. خلعتی که پادشاهان از جامه های پوشیدۀ خود عطا کردندی و این گرامی تر از دیگر خلاع بود: یک ثوب سرداری ترمۀ تن پوش مبارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تنگ خو: جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی مراآز و زفتی نکرد آرزوی. فردوسی. جان را به وداع آفرینش از عالم تنگ خوی شستیم. خاقانی. سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی. سعدی
تنگ خو: جهان تنگ دیدیم بر تنگ خوی مراآز و زفتی نکرد آرزوی. فردوسی. جان را به وداع آفرینش از عالم تنگ خوی شستیم. خاقانی. سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان بس تنگ خوی. سعدی
تاک دشتی. کرمهالبیضاء. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه دارو. (رشیدی) (از جهانگیری) (انجمن آرا). و آن را از بهر آن نه خوش گویند که میوۀ آن در زمستان خشک نمی شود، و بیارۀ آن بر درختان پیچید و خوشۀ آن ده دانه باشد و در اول سبز بود و در آخر سرخ گردد و گل آن لاجوردی بود. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج). علت جرب و هر علتی دیگر را که در ظاهر بدن باشد نافع است. (برهان قاطع)
تاک دشتی. کرمهالبیضاء. (رشیدی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه دارو. (رشیدی) (از جهانگیری) (انجمن آرا). و آن را از بهر آن نه خوش گویند که میوۀ آن در زمستان خشک نمی شود، و بیارۀ آن بر درختان پیچید و خوشۀ آن ده دانه باشد و در اول سبز بود و در آخر سرخ گردد و گل آن لاجوردی بود. (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج). علت جرب و هر علتی دیگر را که در ظاهر بدن باشد نافع است. (برهان قاطع)
مخفف رنگ فروش. رنگرز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). صباغ: از لنگ و رنگ کون و دهان را بکرد خنب کون لنگ خای کرد و دهان رنگ روش کرد. سوزنی. ، ابریشم فروش و ابریشم گر. (برهان قاطع) (آنندراج) ، محیل. مکار. (از برهان قاطع)
مخفف رنگ فروش. رنگرز. (از برهان قاطع) (از آنندراج). صباغ: از لنگ و رنگ کون و دهان را بکرد خنب کون لنگ خای کرد و دهان رنگ روش کرد. سوزنی. ، ابریشم فروش و ابریشم گر. (برهان قاطع) (آنندراج) ، محیل. مکار. (از برهان قاطع)
تنگ روزی. تنک روزی. که سرمایه اندک دارد. که تنگدست است: یکی تنگ توشه بدی شوربخت شهی دادمت افسر و تاج و تخت. اسدی (گرشاسبنامه). رجوع به تنگ و تنک و ترکیبهای آن دو شود
تنگ روزی. تنک روزی. که سرمایه اندک دارد. که تنگدست است: یکی تنگ توشه بدی شوربخت شهی دادمت افسر و تاج و تخت. اسدی (گرشاسبنامه). رجوع به تنگ و تنک و ترکیبهای آن دو شود
بدخویی. (ناظم الاطباء) : آفت ملک شش چیز است، حرمان...و تنگ خویی و افراط خشم و کراهت... (کلیله و دمنه). و منعی نیکو، بی تنگ خویی می فرمای. (کلیله و دمنه). چو دریا در دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی. نظامی. رجوع به تنگ خو و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بدخویی. (ناظم الاطباء) : آفت ملک شش چیز است، حرمان...و تنگ خویی و افراط خشم و کراهت... (کلیله و دمنه). و منعی نیکو، بی تنگ خویی می فرمای. (کلیله و دمنه). چو دریا دُر دهد بی تلخ رویی گهر بخشد چو کان بی تنگ خویی. نظامی. رجوع به تنگ خو و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی: کارها تنگ گرفته ست بدوی روزۀ تنگ خوی کج فرمای. فرخی. خطا کرد پرگار غمزش همانا که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد. خاقانی. رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی: کارها تنگ گرفته ست بدوی روزۀ تنگ خوی کج فرمای. فرخی. خطا کرد پرگار غمزش همانا که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد. خاقانی. رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس. (فرهنگ رشیدی). تنگ دست. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. تنگ زیست. کنایه از مفلس و تهیدست. (آنندراج) : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند درحله دامن کشان. (بوستان). بی رخت شد چون دهانت عیش من تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست. کمال خجندی (از آنندراج). گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، صاحب اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) : جان ندارد هرکه جانانیش نیست تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست. سعدی. رجوع به مادۀ بعد شود
کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس. (فرهنگ رشیدی). تنگ دست. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. تنگ زیست. کنایه از مفلس و تهیدست. (آنندراج) : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند درحله دامن کشان. (بوستان). بی رخت شد چون دهانت عیش من تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست. کمال خجندی (از آنندراج). گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد. فیاض لاهیجی (از آنندراج). ، صاحب اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) : جان ندارد هرکه جانانیش نیست تنگ عیش است آنکه بستانیش نیست. سعدی. رجوع به مادۀ بعد شود
کسی که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از شخصی است که به اندک مبالغه مطلب بزرگی را قبول کند. (برهان). کسی که بدون ابرام درخواست کسی را قبول نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک روی شود، کنایه از بخیل و ممسک و ترشرو باشد. (انجمن آرا) : بنالید درویشی از ضعف حال بر تنگ رویی خداوند مال. سعدی (از انجمن آرا). ، باریک چهره. (ناظم الاطباء)
کسی که به اندک مبالغه از شرم سخن قبول کند. (فرهنگ رشیدی). کنایه از شخصی است که به اندک مبالغه مطلب بزرگی را قبول کند. (برهان). کسی که بدون ابرام درخواست کسی را قبول نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک روی شود، کنایه از بخیل و ممسک و ترشرو باشد. (انجمن آرا) : بنالید درویشی از ضعف حال بر تنگ رویی خداوند مال. سعدی (از انجمن آرا). ، باریک چهره. (ناظم الاطباء)